من ترسیدهام!
از این مواجههی صریح با "کلاری زاخاریان" درونم! از فکر اینکه من آدمم و به قول شوپنهاور از هیچ یک از مناسبات مختص آدمیان مبرا نیستم.
من ترسیدهام از آن شبی که آنقدر ساده و روشن فهمیدم: "پس منم یه کلاری زاخاریانم." بانویی با ظاهری متین، موقر و شکیل با باطنی که هیچوقت رام گردش دنیا و تقدیر و دست تاثیر کردار آدمها روی زندگیاش نشد که نشد. اما به جای این، یک عقدهی گندهی کنارنَیا با صلح درون خود و خطای بیرون بقیه شد. تو بگو شد یک بمب ساعتی! حالا یکی بالاخره انقدر قوی میشود که امکان فعالیت پیدا میکند، یکی هم مثل من. من فقط یک کلاری زاخاریان بیامکاناتم؛ یک بمب طلای خوشگل و بزک دوزک شده در ظاهر، که فقط زیر انبار باروت فعال نشده و بیامکاناتی باطنش قایم شده.
من یک کلاری زاخاریان هستم که هنوز فقط زورش به دنیا نرسیده.
.
پ.ن: تئاتر اعتراف
نوشتن برایم سخت شده همانطور که زندگی. بیذوقی در خانهی این جان بیداد میکند. قبلترها خودم را آدم خلاقتری میدانستم. الان مدتهای زیادی است که شور و شنگ زندگی از این مغز بلااستفادهی پرزگرفتهام رخت بسته و رفته. یک جاهایی دست من نبوده ولی آنجاهایی هم که دست من بوده با قدرت تمام کرکره را خودم پایین کشیدهام! با همهی بیهوده این طوری بودنم، ولی اتفاقن یک حسن خیلی خوبی دارد که کمکم میکند عصابهبغل راه بیفتم و آنقدرها هم بیچاره، زمینگیر این همه ملال جسم و روح نشوم؛ آن هم اینکه وقتهای اینطوری که فکرهایم از غنا فارغند و من فقط زندگی پرملال بیانگیزهی یک آدمبزرگ معمولی در مواجهه با شبانهروز پرگزند این دنیا را سر میکنم، یک جورهایی، همان جوری که از سختی فکرم فاصله میگیرم باعث میشود از سختی نوشتنم هم فاصله بگیرم. و این بیفکری و راحتنویسیِ حتا بیمحتوا حالم را از نوشتن سخت به خیال خودم بامحتوا بهتر میکند! خیلی بهتر. اینطور نوشتن هم دنیای خودش است. این طوری همهی دفترها و وبلاگ و کپشنهایم زنده میشوند از نو! راحت، بیکبکبه دبدبه! انگاری تازه آن وقت است که نفس میدمم به جان پرآشوب همهی واژهها و فکرهایی که دور آتش مغزم پابهپا میکند و سرخپوستی و پرشر و شور میرقصند و من که فکر میکردم کشتی این دریای #جوشنده مدتهاست به گِل نشسته درست همان موقعها همهی نهنگهایش زنده میشوند، کلمه میشوند_و من یادم به حسین منزوی میآید که میگفته: "و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود"_جان میگیرند، بهشان زندگی میدهم. آخر این بختبرگشتهها خیلی به گردنم حق دارند. حقهایی که هیچوقت ادا نکردمشان ولی همیشه از نفْس نوشتن گرفتهامشان.
همیشه خوشبختترین آدمها در چشمم آنهایی بودند که تنهاییهای طولانی را تاب میآورند، باکیفیت، بی اینکه دم از بیکسی و فقر لحظههایشان از آدمیزادهی دیگری بزنند؛ شاکی نیستند. با هزاری عالم و آدم در چالش و مواجهه و مراجعه، دستوپنجه نرم نمیکنند و خیال باطل توطئه و خودشانْمحوری این عالم نمیپزند. همیشه خوشبختترین آدمها در چشمم آنهایی هستند که واقعن میدانند با لحظهلحظههای تنهاییها چه کنند، با خودشان چه کنند، با انبوه ناله و ناسپاسی و فراموشکاریشان؛ حتا با نعمتهایشان! چون من معتقدم که ما فقط فکر میکنیم که میدانیم با نعمتها و داشتههایمان داریم چه کار میکنیم؛ در حالی که واقعن نمیدانیم! خوشبختها آنهاییاند که از پس خودشان برمیآیند؛ از پس همهی سختی روحشان در مواجهه با مصائب این دنیای عظما؛ از پس هواها، از پس خواستنهایی که هرگز ضرورت نبودند ولی یکهو چشم باز میکنی میبینی نشستهای وسط یک عالم خواستن ِ دروغی ولی اجباری! خوشبختها آنهاییاند که تن به اجبارهای این عالم اوهام نمیدهند؛ که آزاد شده از گرفتاری چرت و پرت ایندنیایند؛ که دستوپابستهی بند و طنابهای بیتمام این عالم نمیخزند و اسمش را هم بگذارند حیات طیبهی یک انسان آزاد و خودمختار! من همیشه دلم خواسته انتخابهایم جوری باشد که اینطور خوشحال باشم. شکل خوشبختیام چنین شکلی داشته باشد. همیشه دلم خواسته جوری این راه را بیایم که از پس خودم و بدقلقیهایش برآمده باشم. من از پس خودم برآمدن و خوشحالی ماحصلش را خوشبختی اصیل می دانم. همیشه دلم خواسته این شکلی خوشبخت باشم، آزاد باشم. از دست خودم. از دست جهانم.
نوشتن برایم سخت شده همانطور که زندگی. بیذوقی در خانهی این جان بیداد میکند. قبلترها خودم را آدم خلاقتری میدانستم. الان مدتهای زیادی است که شور و شنگ زندگی از این مغز بلااستفادهی پرزگرفتهام رخت بسته و رفته. یک جاهایی دست من نبوده ولی آنجاهایی هم که دست من بوده با قدرت تمام کرکره را خودم پایین کشیدهام! با همهی بیهوده این طوری بودنم، ولی اتفاقن یک حسن خیلی خوبی دارد که کمکم میکند عصابهبغل راه بیفتم و آنقدرها هم بیچاره، زمینگیر این همه ملال جسم و روح نشوم؛ آن هم اینکه وقتهای اینطوری که فکرهایم از غنا فارغند و من فقط زندگی پرملال بیانگیزهی یک آدمبزرگ معمولی در مواجهه با شبانهروز پرگزند این دنیا را سر میکنم، یک جورهایی، همان جوری که از سختی فکرم فاصله میگیرم از سختی نوشتنم هم . و این بیفکری و راحتنویسیِ حتا بیمحتوا حالم را از نوشتن سخت به خیال خودم بامحتوا بهتر میکند! خیلی بهتر. اینطور نوشتن هم دنیای خودش است. این طوری همهی دفترها و وبلاگ و کپشنهایم زنده میشوند از نو! راحت، بیکبکبه دبدبه! انگاری تازه آن وقت است که نفس میدمم به جان پرآشوب همهی واژهها و فکرهایی که دور آتش مغزم پابهپا میکند و سرخپوستی و پرشر و شور میرقصند و من که فکر میکردم کشتی این دریای #جوشنده مدتهاست به گِل نشسته درست همان موقعها همهی نهنگهایش زنده میشوند، کلمه میشوند_و من یادم به حسین منزوی میآید که میگفته: "و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود"_جان میگیرند، بهشان زندگی میدهم. آخر این بختبرگشتهها خیلی به گردنم حق دارند. حقهایی که هیچوقت ادا نکردمشان ولی همیشه از نفْس نوشتن گرفتهامشان.
من جهان را جهان تجربه کردن میدانم. من زندگی را برای تجربه کردن میخواهم. برای یکجا نَنشستن و هر کاری که همه میکنند نکردن! این یک لجبازی بچهگانهی از سر شکمسیری یا خودنمایی نیست. این که احتمالات دیگر این جهان امکانات را هم در نظر بگیرم برای من عین زندگی است. این شکلی بودن و این طور زندگی کردن برای من معنی زندگی است. و گر نه نفس کشیدن که کار علیالدوام دستگاه عصبی خودگردان هر ارگانیزم زندهای است در این جهان! حتا بلدی هم نمیخواهد! ولی زندگی برای من آنجایی معنی پیدا میکند که همین روزمرگی کردن را با خودم به جاها و موقعیتهای دیگری ببرم؛ سفرهاش را چشم در چشم و کنار آدمهای دیگر پهن کنم؛ در آن جاها و با آن آدمها و در بستر همین روزمرگیهای پیشپاافتاده موقعیتهای مختلف خلق کنم. قصه خلق کنم. زندگی بسازم. حیات بریزم در رگ هر روز.در رگ آشناییها.در رگ دوستی کردنهایی که روزهایی فقط از دور، یک بعید مطلق بود در نظرم! حیات بریزم در رگ این فرصت؛ این بودن چند روزه . دلم میخواهد آدمها و جهانها و قصهها را به هم وصل کنم، ربط دهم. دلم میخواهد قصهی خودم خواندنیتر باشد و در خلق قصهی دیگرانی دورتر از ذهن و عرف زندگیم هم دستی بر آتش این زندگی بزنم. من مادر متعارف کردن نامتعارفها میشوم.
. پسرا میگفتن که "ما فیلم ترسناک دوست نداریم!" همهشون با هم داد میزدن که "ما خب میترسیم! چرا باید همچین فیلمی ببینیم؟!" پسرا همهشون متفقن موافق بودن که خیلی دلرحمن! دلشون برای آدمای بیچاره میسوزه و با دیدن اونا خیلی غمگین میشن. پسرا میگفتن که خیلی نگران آیندهن! نگران زن و بچههای داشته و نداشتهشون. اونا میگفتن اگه برای خونوادهشون اتفاق بدی بیفته اصلن نمیتونن تحمل کنن! حتمن یا گریه میکنن یا میشکنن یا ریز ریز تموم میشن. اونا نظرشون این بود که به هیچ وجه مثل دخترا قوی نیستن! به هیچوجه! اونا راحت برای خودشون مجوز گریه کردن صادر کرده بودن! اونا مطمئن بودن خیلی بیشتر از اون چیزی که خانوادههاشون تصور میکنن اونا رو دوست دارن و بدون اونا نمیتونن زندگی کنن( هم چ خوب هم چ بد!) اونا با نگاههای یستی رایج دنیای امروز ما خیلی موجودات جالبی بودن! ولی اونا پیش از این نگاهها و یارکشیها #آدم بودن! پیش از هر تقسیم اراضی وجودی جنسیتزدهای، اونا آدم بودن و ای کاش ک میشد آدم بودنو فریاد زد. توی گوش همهی اونایی ک میخوان برای جهانمون قوانین دودویی و مرزبندیهای سفت خطا/خللناپذیر ( و البته ک محکوم ب زوال) بسازن! من اگر قبلش از این مردها و پسرها توی زندگیم ندیده بودم، من اگر محصولِ کلاس درس و ذهنیت ِپرداختهی نظام مدرن بهرهکشی از آدم بودم، مطلقن باور نمیکردم این همه پسر و مرد در یک نقطه ب عنوان نمونهی ناچیز از یک کل یکپارچه، حتمی از آدمهایند! همانطور که شما هم اگر ندیده باشید باور نمیکنید این مدلی هم وجود خارجی دارد و فقط توی قصههای این روانشناسهای مدرنِ نسخهپیچِ بشر امروز نیست که پیدا میشوند. ما باید باورمان بشود "گوهر" فقط یک چیز است؛ اصل #وجود یکی است. باید باورمان بشود همه از همان ذات و اصل ثابتیم با نیازهای خیلی خیلی شبیه همدیگر. و این وحدت اصلن زن و مرد نمیشناسد؛ اصلن در تجمیع و تفریق و تقسیم و تضریب نمیگنجد. یک چیز است و آن یک چیز همهی ماییم. بیحرف و حدیث؛ بی برتری وجودی. .
#جان_من_است_او #زن#مرد#ایدئولوژی#گوهر#ذات#اسلام#ارزش_وجودی #ارزش_مرتبتی#فمنیسم #زن_در_آینهی_جلال_و_جمال #جوادی_آملی #روح_موجودی_مجرد_است_که_مذکر_و_مونث_ندارد #حقیقت_وجود_انسان_جنسیت_ندارد
بهش گفتم: آدم بعضی وقتا دلش نمیخواد ریخت خودشم تو آیینه ببینه! شما که دیگه از بیرون اجبار شدی که جای خود داره!
بهم گفت: هر چیزی که بیرون از خودته رو ومن اجبار نبین! یهو میبینی همون به قول تو اجبار، میشه درونیترین معنی آدم!
سمجترین دلیلی که آدم دلش بخواد همهش خودشو تو آیینه ببینه!
با خودم میگم از یه جایی به بعد، با همهی لذت و شعف وصفناپذیر عاشقی، آدما دیگه حال عاشقی کردن ندارن! گاهی آدما انقدر راه میان، انقدر توی راه بالا و پایین میشن و انقدر فرسوده میشن که دیگه فقط رو میارن به زنده بودن! نه چیز بیشتری. اگر توی اون سالها و روزها و لحظههای اوج ترشح استروژن و تستسترون، توی اون روزایی ک همه قشنگن، همه امیدوارن به آیندهی نامعلومشون، همه هنوز فکر میکنن که فناناپذیر و ابدیه بودن و جَوونیشون؛ اتفاق افتاد، که افتاد، اگر نه، از یه جایی به بعد اتفاق افتادنش منطبق بر اتفاق نیفتادنشه! اصن تو انگار کن یه موضوع علیالسویه. اون " یه جایی به بعد" رو هم هیچ کس نمیتونه برای کسی تعیین کنه الّا خود اون آدم. واسه یکی اون "جا" بیست سالگیه، واسه یکی بیست و پنج سالگی، واسه یکی شاید سالهای خیلی بعدتر.یکیم هست ک اصلن اینطوریا فکر نمیکنه و دلش مثل کاروانسرا برای اومدن و رفتن هر آدمی به زندگیش اتاق خالی داره.از اون "یه جا" به بعده که آدما تصمیم میگیرن که فقط ازدواج کنن که ازدواج کرده باشن، که چون زندگی ادامه داره، که همینه که هست.
.پینوشت: به شهریار زیاد فکر میکنم.
.پیِ پینوشت: از یه جایی به بعد من
واقعن نمی دونم چرا با همچین غیظ و حرصی از عمق دلم گفتم ک ۹۶ خیلی سال بدی بود! حالا بدیا و سخت گرفتناش ک سر جاش، ولی مگه غیر اینه ک خوبیاشم کم نبوده؟ روزایی ک آروم آروم گذشت؛ خوشحال بودم؛ می خندیدم؛ آدمای جدید؛ تجربه های جدید.یعنی می خوام بگم ک چرا سختیاش بیشتر ب چشمم اومده؟ ب نظرم در کل سر ب سر بوده و با یه حالت سیلانی از تعادل، گذشته. ولی آخه چرا این طوری گفتم ک انقدر بد گذشته بهم؟! نمی دونم چرا یهو انقد تکانشی و واکنشی و ناخودآگاه این جمله ی بد بودنش ب زبونم اومد! حالا هر چی ک هست، لابد بد بوده دیگه!سنگین طی کرده دیگه! البته بیشتر ک فکر می کنم می رسم ب این نقطه ک من حرص و خشم و غیظ و بی قراریم از دست خودمه در واقع! این ک کاملن واقفم چ گندایی زدم و چ ندونم کاریایی داشتم؛ و اشراف ب خودم و اعمال و سکنات خودکرده مه ک انقد حالمو بد کرده و امسال گذشته رو توی نظرم دوست نداشتنی و تلخ و صعب العبور.نه ک خود سال و ماه و روزاش فی نفسه بد بوده باشن. ک من سراسر وجودم شکره و مولکول ب مولکولم معترف رحمت و نگاه لطف و دستای نگه دارنده ی بالای هر دستش.این "من"ِ من بوده ک بد کرده.خیلی جاها خیلیم بد کرده!
درباره این سایت