من ترسیده‌ام!  

 از این مواجهه‌ی صریح با "کلاری زاخاریان" درونم! از فکر این‌که من آدمم و به قول شوپنهاور از هیچ یک از مناسبات مختص آدمیان مبرا نیستم.  

 من ترسیده‌ام از آن شبی که آن‌قدر ساده و روشن فهمیدم: "پس منم یه کلاری زاخاریان‌م." بانویی با ظاهری متین، موقر و شکیل با باطنی که هیچ‌وقت رام گردش دنیا و تقدیر و دست تاثیر کردار آدم‌ها روی زندگی‌اش نشد که نشد. اما به جای این، یک عقده‌ی گنده‌ی کنارنَیا با صلح درون خود و خطای بیرون بقیه شد. تو بگو شد یک بمب ساعتی! حالا یکی بالاخره ان‌قدر قوی می‌شود که امکان فعالیت پیدا می‌کند، یکی هم مثل من. من فقط یک کلاری زاخاریان بی‌امکاناتم؛ یک بمب طلای خوشگل و بزک دوزک شده‌ در ظاهر، که فقط زیر انبار باروت فعال نشده و بی‌امکاناتی باطنش قایم شده‌. 

  من یک کلاری زاخاریان هستم که هنوز فقط زورش به دنیا نرسیده. 

 . 

پ.ن: تئاتر اعتراف  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها