با خودم می‌گم از یه جایی به بعد، با همه‌ی لذت و شعف وصف‌ناپذیر عاشقی، آدما دیگه حال عاشقی کردن ندارن! گاهی آدما انقدر راه میان، انقدر توی راه بالا و پایین می‌شن و انقدر فرسوده می‌شن که دیگه فقط رو میارن به زنده بودن! نه چیز بیشتری. اگر توی اون سال‌ها و روز‌ها و لحظه‌های اوج ترشح استروژن و تستسترون، توی اون روزایی ک همه قشنگن، همه امیدوارن به آینده‌ی نامعلومشون، همه هنوز فکر می‌کنن که فنا‌ناپذیر و ابدیه بودن و جَوونیشون؛ اتفاق افتاد، که افتاد، اگر نه، از یه جایی به بعد اتفاق افتادنش منطبق بر اتفاق نیفتادنشه! اصن تو انگار کن یه موضوع علی‌السویه. اون " یه جایی به بعد" رو هم هیچ کس نمی‌تونه برای کسی تعیین کنه الّا خود اون آدم. واسه یکی اون "جا" بیست سالگیه، واسه یکی بیست و پنج سالگی، واسه یکی شاید سال‌های خیلی بعد‌تر.یکیم هست ک اصلن این‌طوریا فکر نمی‌کنه و دلش مثل کاروان‌سرا برای اومدن و رفتن هر آدمی به زندگیش اتاق خالی داره.از اون‌ "یه جا" به بعده که آدما تصمیم می‌گیرن که فقط ازدواج کنن که ازدواج کرده باشن، که چون زندگی ادامه داره، که همینه که هست.


.پی‌نوشت: به شهریار زیاد فکر می‌کنم.

.پیِ پی‌نوشت: از یه جایی به بعد من


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها